زندگی ملاصدرا

کد مطلب
تعداد صفحه / اسلاید
1,500 تومان

مقدمه

 

سخن از پرفروغ ترين خورشيد معرفت و حكمت است كه عقل را به شگفت آورد و انديشة تحقيق را در شكوه تفكر متحير ساخت و بلنداي هستي همتش سروهاي سرفراز را سرآمد و طنين زيباي كلامش عقده ها از عقايد برداشت و صراحت در بيان و مرامش دلق و رنگ و ريا از چهره ها برگرفت و چماقهاي توهم و تهمت با سندان پولادين اراده و استقامتش در هم شكست.

بزرگمرد حكمت برين و تك سوار افقهاي بيكران يقين، صدرنشين مسند عرفان و آموزگار نخستين حكمت متعاليه كه نامش فروغ بخش حلقه حكيمان است و يادش چشم اندازي از (خاك) تا (خدا) و همراهي با مرامش زورقي از نبوغ مي‌خواهد تا با قطب نماي وحي و بادبان اراده و ناخدايي قلبي پر از عشق در يم  هستي گام نهاد و سفرهاي چهارگانه از مبدا تا معاد را يكي از پس از ديگري درنوردد و كليدهاي زمردين غيب و شهود را در فرازين قله حكمت به چنگ آرد.


كودكي ملاصدرا

روز نهم ماه جمادي الاولي سال ۹۸۰ هجري قمري ابراهيم امين التجار شيرازي وقتي از خانه خارج شد كه به هجره خود واقع در قيصريه موسوم به ولد برود مضطرب بود. چون از بامداد آن روز، همسرش مبتلا به درد وضع حمل گرديد و عده اي از زنها كه خويشاوند همسر و خود او بودند در خانة ابراهيم امين التجار مجتمع شدند و قابله هم حضور داشت.

ابراهيم امين التجار مي ترسيد كه همسرش كه ضعيف البنيه بود، هنگام وضع حمل دچار خطر شود و زندگي را بدرود گويد.

ولي پس از اينكه از خانه خارج شد و چند گام در كوچه برداشت صداي سفير مخصوص مرغ نوروزي را شنيد و سربلند كرد و يكي از آن پرندگان سفيد رنگ را در حال پرواز ديد و قلبش از شادي شكفته شد و بخود گفت اين پرنده هميشه خوش خبر است و خداوند از حلقوم اين مرغ به من بشارت مي دهد كه وضع حمل همسرم بدون خطر صورت خواهد گرفت.

در آن روز ابراهيم به مناسبت اين كه مي خواست فرزندش را ببيند زودتر از روزهاي ديگراز حجره به خانه رفت و هنگامي كه وارد اطاق زائو شد طفل خوابيده بود.

در شيراز، هر وقت زني وضع حمل مي كرد بخصوص اگر پسر ميزائيد هديه اي از شوهرش دريافت مي نمود و ابراهيم، يك گردنبند مرواريد به همسرش هديه داد و به او گفت عهد كرده اگر خداوند به او يك پسر بدهد اسمش را محمد بگذارد و از خدا مي خواهد كه آن پسر زنده بمان و بعد از او شغلش را پيش بگيرد زيرا بهترين حرفه هاي دنيا تجارت است و پيغمبر اسلام فرموده است: الكاسب حبيب ا…

محمد كوچك تمام امراض دورة كودكي را غير از آبله گرفت و از همه جان بدر برد و به دوره اي از عمر رسيد كه مي بايد به مكتب برود.

ابراهيم امين التجار روزي هنگام عبور از مقابل مكتب خانه وارد دبستان ملااحمد گرديد و گفت من ميل دارم كه پسرم محمد نزد شما درس بخواند و نوشتن و قرائت قرآن را بياموزد و فردا صبح پسرم را با آنچه بايد در آغاز ورود طفل به مكتب تقديم شود به اين جا خواهند آورد و من از شما انتظار دارم كه از او سرپرستي كنيد تا اين كه داراي سواد شود و لااقل بتواند دستكهاي حجره ما را بنويسد.

ملااحمد گفت اطمينان داشته باشيد كه از او مثل فرزند خود سرپرستي خواهم كرد.

محمد در دبستان مشغول تحصيل شد و پدرش براي آوردن مرواريد به مكاني رفت كه در قديم موسوم بود به مغاض لؤلؤ.[۱]

پدر محمد چون مرواريد هم مي فروخت هر زمان كه مي توانست براي خريد مرواريد به مغاض لؤلؤ مي رفت و در آنجا مرواريدهائي را كه صيادان از قعر دريا بيرون مي آورند خريداري مي‌نمود.

بعضي از اطفال داراي استعداد تحصيل هستند و برخي استعداد ندارند و نمي توانند بخوبي تحصيل كنند.

مي گويند كه استعداد تحصيل موروثي است و فرزندان علماء، مثل پدران خود داراي استعداد تحصيل مي شوند. ولي نه ابراهيم از طبقه دانشمندان بود نه پدرش؛ پدر ابراهيم جزو مالكين شيراز به شمارمي آمد و ابراهيم نيز مي توانست مثل پدر به كشاورزي بپردازد و ترجيح داد كه سوداگر شود.

بعضيها گفتند كه اجداد محمد كه بعد ملقب به صدرالمتألهين گرديد دانشمند بوده اند و شايد اين روايت درست باشد.

چون در قديم در بلاد ايران از جمله بلاد جنوبي آن كشور فرزندان مالكين گاهي دانشمند مي شدند و دانشمندان، بعضي اوقات مالك مي گرديدند و به زراعت مشغول مي شدند و داشتن قطعه اي زمين در خانوادة عده اي از دانشمندان امري عادي بود و عده اي از علما جنوب ايران و خراسان، خود پشت گاو آهن قرار مي گرفتند و زمين را شخم مي زندند و كشاورزي كردن رامادون حيثيت علمي خود نمي دانستند و شايد همين امروز نيز بعضي از قسمتهاي ايران دانشمنداني ازنوع علماي قديمي باشند كه خود زمين را شخم مي زنند و بذر مي كارند.

محمد كوچك در مكتبخانه ملااحمد نشان داد كه استعدادش از تمام اطفال بيشتر است چون هر چه را كه آموزگار يك مرتبه براي او مي خواند، حفظ مي كرد ضرورت نداشت كه چيزي را دو بار برايش بخوانند.

حافظه نيرومند آن طفل طوري ملااحمد را متحير كرده بود كه روزي هنگام عبور ابراهيم از مقابل مكتبخانه ملااحمد به او گفت براي فرزند خود دعاي جلوگيري از چشم زخم فراهم كن زيرا ممكن است او را چشم بزنند و من ار روزي كه مكتبداري مي كنم طفلي را نديدم كه اين اندازه براي تحصيل استعداد داشته باشد و او اگر به تحصيل ادامه بدهد مانند شيخ بهاء الدين[۲] خواهد شد.

ابراهيم با اينكه مي خواست پسرش يك بازرگان شود آن قدر بي اطلاع نبود كه ارزش علم را نداند.

منتهي از كساني به شمار مي  آمد كه علم را زينت انسان مي دانست مشروط بر اينكه ثروت داشته باشد.

ابراهيم امين التجار معتقد بود كه علم بدون ثروت، زندگي را بر انسان خيلي دشوار مي نمايد زيرا عالمي كه توانگر نيست بيشتر به بدبختي خويش پي مي برد و زيادتر از عوام، از تنگدستي دچار رنج مي شود.

ولي اگر ثروت داشته باشد، علم زينت او خواهد شد و وي را برجسته تر نشان خواهد داد.

محمد در مكتبخانه كتاب انموزج را در سه هفته خواند در صورتيكه كودكان با استعداد آن كتاب را در يك سال مي خواندند و اطفال ديگر در دو سال.

به موازات خواندن انموزج، محمد كوچك نوشتن را فرا مي‌گرفت. اولين مرتبه كه آموزگار قلم را به دست محمد داد آن طفل نمي دانست كه چگونه بايد آنرا به دست گيرد.

آموزگار يك بار قلم به دست گرفتن را به محمد آموخت و ديگر آن طفل طرز گرفتن قلم را فراموش نكرد و آموزگار يك بار حروف الفبا را براي محمد نوشت و طفل توانست حروف مزبور را بنويسد و گر چه دستهاي كوچك طفل هنوز آن اندازه توانائي نداشت كه با قوت قلم را به دست بگيرد. اما در نوشتن اشتباه نمي كرد و غلط نمي نوشت.

هنوز كوكاني كه با محمد وارد مكتبخانه شده بودند مقدمة كتاب انموزج را مي خواندند كه آموزگار خواندن قرآن را براي پسر ابراهيم شروع كرد و محمد همانگونه كه فارسي را به سهولت فرا مي گرفت آيات قرآن را حفظ مي نمود.

در مكتبخانه هاي ايران رسم بود كه وقتي مي خواستند قرآن را به اطفال بياموزند سوره هاي كوچك قرآن رابه كودكان مي آموختند و محمد هم مثل سايرين، قرآن را از سوره هاي كوچك شروع كرد و نيروي حافظه قوي او، مرتبه اي ديگر آموزگار را دچار حيرت نمود و باز گفت اين پسر اگر زنده بماند و تحصيل علم كند چون شيخ بهاء الدين خواهد شد و آن شيخ هم در دورة كودكي داراي چنين استعداد و حافظه بوده است.

محمد بيش از دو سال در مكتبخانه ملااحمد تحصيل نكرد و در همان مدت كوتاه هر چه ملااحمد مي دانست فرا گرفت و آموزگار مكتب خانه اعتراف نمود ديگر چيزي نمي داند كه به محمد بياموزد و او بايد نزد معلم ديگر تحصيل نمايد.

حكايت مي كنند كه ملااحمد آنقدر وصف استعداد محمد را كرد كه يك روز جمعه كه مكتب خانه تعطيل بود چند نفر از دوستان  ابراهيم را به خانة امين التجار رفتند تا اين كه پسر را ببينند و بفهمند كه آيا اظهارات ملااحمد راجع به هوش و حافظه و نيروي ادارك آن طفل صحت دارد يا نه؟

وقتي وارد خانه شدند و از محمد پرسيدند، مشاهده كردند طفلي كه بر درخت صعود كرده بود فرود آمد و به آنها نزديك شد و گفت من محمد هستم و با من چه كار داريد؟

مرداني كه وارد خانه ابراهيم شده بودند گفتند تو كه به قول آموزگار يك عالم هستي چرا بالاي درخت رفتي؟

محمد جواب داد رفتن بالاي درخت از مقتضيات كودكي من است.

ابراهيم بعد از اينكه ملااحمد اعتراف كرد و معلومات خود را به محمد آموخته و ديگر چيزي ندارد كه به او بياموزد نمي خواست پسرش به تحصيل ادامه بدهد.

وي مي گفت من مي خواستم كه محمد سواد خواندن و نوشتن داشته باشد كه بتواند دستكهاي تجارتخانة خود را بنويسد، تحصيل او را كافي مي دانم.

ولي ملااحمد و دوستان ابراهيم گفتند طفلي كه اين قدر استعداد دارد بايد به تحصيل ادامه بدهد و اگر تو محمد را از تحصيل بازبداري نسبت به او ظلم كرده اي. خوشبختانه وضع مالي تو هم خوب است و مي تواني عهده دار هزينه تحصيل فرزندت بشوي و بگذاري كه او به مدارج عالي برسد.

سن محمد هنوز به مرحله اي نرسيده بود كه وي بتواند در مدارس عمومي تحصيل نمايد و ابراهيم نيز نمي خواست پسرش طلبة علم شود.

لذا از مردي موسوم به عبدالرزاق ابرقوئي درخواست كرد كه هر روز به خانه اش بيايد و علومي را كه فراگرفتن آنها مفيد به نظر مي رسد به محمد بياموزد.

۱ – مغاض لؤلؤ: نزديك جزاير بحرين در خليج فارس، جائي كه غواصان براي خارج كردن مرواريد از كف دريا به زير آب مي روند.

۲ – شيخ بهاء الدين در ايران بيشتر به اسم شيخ بهائي معروف است و از علماي بزرگ دورة صفويه بوده و در اصفهان تدريس مي كرد…………………………

راهنمای خرید:
  • لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.